صفحه اقتصاد –

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت اول تا آخر مجموعه روز خون را برای طرفداران این مجموعه قرار داده ایم. همراه ما باشید. با توجه به تقارن ماه آبان و حادثه تروریستی شاهچراغ شیراز، سریال «روز خون» به کارگردانی حمیدرضا همتی و تهیه‌کنندگی مرتضی رضایی از شنبه ۱۲ آبان ماه هرشب ساعت ۲۲:۱۵ روی آنتن شبکه یک سیما می‌رود و جایگزین سریال «هشت‌پا» شده است. این سریال درخصوص تلاش داعش برای حمله تروریستی و سوء استفاده گروه‌های خراب‌کار از فضای ناامن است که پیگیری و تلاش نیروهای امنیتی برای کشف معمای حادثه تلخ شاهچراغ را به تصویر می‌کشد.

بازیگران این سریال عبارتنداز؛ حمید ابراهیمی، اشکان هورسان، علیرضا مهران، مهدی صبایی، محمد فیلی، آزیتا ترکاشوند، بهروز تشکر، حدیثه تهرانی، محمدعلی سلیمان تاش، حبیب بختیاری، بهروز قادری و ….


 

قسمت ۶ مجموعه روز خون

قسمت ۶ مجموعه روز خون

پسر بچه ای به دم در پناهگاه تروریست ها آش نذری میبره محمد به ابوبصیر میگه این چیه؟ او میگه آش آوردن او بهش میگه مگه میشناسیشون که ازشون آش میگیری؟ او میگه نذری آورده بود محمد میگه نذری، عزاداری، پرستش امام ها اینا همش کفر! و آشو رو زمین میریزه و میگه برو به کارت برس. محمد صورتشو میپوشونه با پارچه و با پس زمینه پرچم مشکی فیلم میگیره.   سعید و همراهش میرن به آدرس غلام رضایی که خانم رحمانی از مرکز واسش فرستاده بود وقتی به اونجا میرن همسرش میگه اینجا نیست از صبحم گوشیشو جواب نمیده معلوم نیست کجاست!

اونا به خرت و پرت هایی که تو حیاط هست یه نگاه میندازن و بهش میگن اگه خبری ازش شد بهمون بگین و از اونجا میرن. راسخ تو مرکز هستش که به مرکز زنگ میزنن و گزارش لاشه یه وانت را میدن که در اثر آتش سوخته. او به سعید زنگ میزنه و میگه که به همسر غلام رضایی بگین باید بیاد همراهتون به اینجا تا یه جسدو شناسایی کنه. او را وقتی میبرن به سردخانه با دیدن چهره بی جان همسرش غلام میزنه تو سرش و میگه خودشه بدبخت شدم! و شروع میکنه به گریه کردن. وقتی کمی آروم میشه میبرنش تو اتاق بازجویی و بهش چندتا عکس نشون میدن و اسماعیل بهش میگه اینارو یه نگاه بکنین ببینین میشناسین اینارو او بین اونا یکیو میشناسه و میگه این چند وقت پیش اومده بود دم در خونه مون با غلام حرف زد! اسماعیل بعد از تمام شدن بازجویی با سعید و راسخ میرن به انباری که آدرسشو گیر آورده بودن.

وقتی به اونجا میرن پیرمردی لنگان لنگان درو باز میکنه که اونا خودشون مأمور مالیات جا میزنن اون پیرمرد میگه من که سواد ندارم نمیدونم چی به چیه راسخ میگه برین به یکی که سواد داره بگین بیاد او میگه من تنهام اینجا سپس میخواد بره داخل زنگ بزنه صاحب اونجا بیاد  که اونا میگن حالا ما بیایم داخل متر میخوایم بکینم و میرن داخل. سعید و اسماعیل هرکدام به طرفی میرن که سر و گوشی آب بدن راسخ هم میره به داخل سوله و بهش میگه پدرجان اینجا قبلا چیکار میکردن؟ او میگه کارخانه تولید جعبه بود برای میوه راسخ میگه منظورت از این چوبیاست درسته؟ او تأیید میکنه و میگه الان خودم میرم ضایعات جمع میکنم بالاخره باید از پس زندگیم بربیام دیگه سپس سعید به بهونه متر کردن باغ میبرتش تا راسخ اونجارو ببینه کامل.

اون مرد بهش میگه من برم یه چایی واستون بریزم خستگی از تنتون دربیاد وقتی میخواد بره داخل اتاق که راسخ هم میگه بریم تو هم به نگاهی بندازم او میخواد جلوشو بگیره که موفق نمیشه و میرن اونجا راسخ متوجه چیزی زیر پاش میشه که وقتی فرشو میزنه کنار میبینه یه در اونجاست وقتی سرشو بالا میاره میبینه پیرمرد اونجا نیست که با اسلحه میره داخل سوله اونجا تیراندازی میشه و در آخر اسماعیل تیر میخوره و اون مردو میکشه. سعید و  راسخ میرن به زیرزمین که اونجا یه اتاقی میبینن و متوجه میشن اون پیرمرد یکی از گریم های سایه بوده که دنبالش بودن و عکس های شاهچراغ رو دیواره و یه بمب هم هست رو ساعت ۵:۴۷ که متوجه میشن ساعت اذان مغربه اونا ها میکنن و بعد از غیر فعال کردن بمب از اونجا با سرعت میرن….

قسمت ۵ مجموعه روز خون

قسمت ۵ مجموعه روز خون

ابوبصیر با همون فردی که عطر دست فروشی میکرد رفتن به حرم چاه چراغ. اونجا دوربین های مداربسته را میبینن که کجا هست و عکس میگیرن که با راه های اونجا به بیرون آشنا بشن. سعید رفته به بازجویی کردن از همون مرد مو فرفری که شب گذشته راسخ به دنبالش بود. اونجا سعید مدام ازش سوال میپرسه اما او هیچ حرفی نمیزنه سعید جرم هاشو میخونه و بهش میگه ببین همه ی دوستات بیرونن الان تو هم انقدر پرونده ات سنگین هست که با حرف نزدنت هم تا آخر عمرت باید بری آب خنک بخوری پس حرف بزن تا بتونم بهت کمک کنم! او بازم هیچی نمیگه سعید میگه چیزی نمیگی نه؟ سپس از اونجا میره.

راسخ رفته به بازجویی کردن از ماشین دیگه ای که با تصادف کردن با تاکسی چپ کرده بود و اسلحه و فشنگ از ماشین بیرون ریخته بود و بهش میگه که اون همه اسلحه و فشنگ داشتی میبردی کجا؟ او خودشو میزنه به اون راه و میگه من اصلا از وجود اونا خبر نداشتم! نمیدونم از کجا اومده اونجا راسخ میگه واقعا؟ ولی  دوربینا اینو نشون نمیدن! سپس ازش میپرسه که از کی میگرفتی؟ با چه قصدی! او بهش میگه من اصلا نمیشناسمش و نمیدونم واسه چی فقط اسلحه را تحویل میگرفتم میبردم به جایی که میگفتن راسخ یکسری عکس بهش نشون میدن که او چهره اش تغییر میکنه و راسخ میگه پس یه چیزهایی میدونی چهره ات تغییر کرد! او شروع میکنه به گریه کردن که راسخ بهش میگه بهروز یا سایه؟

او میگه سایه راسخ بهش میگه به چه قیمتی؟ چقدر گرفتی که جون جوان های این مملکت. به خطر بندازی؟ او شروع میکنه به گریه کردن. همکار ابوبصیر رفته به بازار پارچه فروش ها و پارچه مشکی میخره از طرفی میره رنگ هم میگیره و به طرف پناهگاه راهی میشه. اونجا ابوبصیر در حال پر کردن خشاب اسلحه هاست و به عکس های حرم شاهچراغ نگاه میکنه و به نقشه فکر میکنه. آدم ابوبصیر وقتی به اونجا میرسه با همدیگه روی پارچه سیاه لا اله الا الله محمد رسول الله را مینویسن و روی دیوار خونه با میخ میزنه. سرگد عباسی که شوهر فاطمه محمودی هست میره خونه و فاطمه درباره چکابی که رفته بود بهش میگه سپس ازش میخواد تا حواسش به نوجوان ها باشه تو این شلوغیا اونا اصلا متوجه نیستن چیکار میکنن فکر میکنن بازیه سرگد عباسی بهش میگه آره حواسم هست.

راسخ و سعید با گروهشون شروع کردن به جمع بندی اطلاعاتی که دستگیرشون شده سپس میرسن به قسمتی از نقشه که راسخ میگه هرچی هست مربوط میشه به این لوکیشن که نقطه کوره! او شب وقتی به خانه میره راحله بهش میگه که بچه ها خوابن آروم!  اسم میگه بازم خوابن؟ راحله میگه ببخشید ساعتو نگاه کن راسخ میگه راست میگی این روزها خیلی شلوغ پلوغه کارمون سنگین شده ایسالله ختم به خیر بشه سپس راحله ازش میخواد بره دست و صورتشو بشوره اا میزو بچینه. بعد از خوردن شام راسخ میره درباره بمبگذاری سال ۱۳۸۷ تو شیراز تحقیق میکنه و نکاتی که به دردش میخوره را برمیداره….

قسمت ۴ مجموعه روز خون

قسمت ۴ مجموعه روز خون

همان مرد دست فروش که عطر میفروخت به خانه ای رفته که ابوبصیر هم اونجاست او با اسلحه میره سمتش که او جا میخوره و میگه من خودیم! او ازش میپرسه کلید اینجارو دیگه کیا دارن؟ او میگه هیچکی! ابوبصیر اسلحه شو میاره پایین. سعید همکار راسخ تو اداره از فردی به اسم امیر شاملو بازجویی میکنه که واسه کی کار میکنه؟ او میگه من از چیزی خبر نداشتم! سعید میگه من میخوام بهت کمک کنم او بهش میگه من اصلا با این چیزهایی که میگین ربطی ندارم! او میگه باشه خودت نمیخوای کمکت کنم سپس به سرباز میگه تا به جرم تروریست بازداشتش کنن امیر شاملو میگه من بچه دارم تروریست چیه دیگه من همچین آدمی نیستم!

سعید میگه خوب من چیکار کنم؟ من میخوام کمکت کنم خودت نمیزاری! او که هل کرده میگه باسه کجا باید چی بنویسم؟ سعید بهش یه کاغذ میده و میگه هرچی میدونی بنویس. سرباز قلابی که با رفیقش رفته بودن طلا فروشی برای دزدی سرگد عباسی ازش بازجویی میکنه و میگه خوب تعریف کن! سپس با دیدن پرونده اش میگه ماشالله چقدر هم پرونده ات پرباره! الانم که سرقت مسلحانه روش اومد او بهش میگه من خبر نداشتم اون عوضی اسلحه داره! بهم گفت یه دزدیه ساده ست مثل همیشه نمیدونستم میخواد اسلحه بیاره بعدشم که من گیر افتادم سرگد بهش میگه همینه همیشه دیگه زرنگ فرار میکنه میوفته گردن اونی که از چیزی خبر نداره! شب راسخ و سعید یه سرنخی پیدا میکنن درباره مکان جابه جایی اسلحه ها و میرن اونجا.

وقتی به داخل ساختمان میرن همه رو بازداشت و تو اداره ازشون بازجویی میکنن. یکسری از آنها اصلا خبر ندارن که اونجا چیکار میکردن و بعضیا خبر دارن و میگن ما فقط اسلحه هارو از جایی که میگفتن تحویل میگرفتیم و به جایی که میگفتن میبردیم از چیز دیگه ای خبر نداریم. یکی از اونا را میبرن برای تشخیص هویت و یکسری عکس بهش نشون میدن و میگن بگو کدومشونو میشناسی او یکی تز اونارو میشناسه و میگه من شب جلوی پاساژ باهاش قرار دارم باید اسلحه رو بهش بدم آنها آدرسو و تمام جزئیاتی ازش میپرسن و آماده میشن برای شب. یکی دیگه از آنها حسابی ترسیده و به خودش میلرزه که ازش بازجویی میکنن و میگن مشخصه که از یه خانواده با شخصیتی چجوری وارد این کار شدی؟

او میگه نمیدونستم همچین چیزیه به من پیشنهاد کار شد گفت اگه میخوای فلان ساعت بیا به آدرسی که میدیم بعد رفتم اونجا گفتن روند کار چجوریه بهم از طریق به آیدی آدرس میدادن باید میرفتم تحویل میگرفتم بعد از واریز پول بعد میرفتم تحویل میدادم ولی نمیدونستیم چی هست اصلا، بازجو ازش میپرسه یعنی واست مهم نبود برات سوال نمیشد که تو اون بسته چیه؟ او میگه از وقتیکه برای درمان و عمل خواهرم نتونستم پول جور کنم دیگه این چیزا واسم سوال نمیشه. راسخ و سعید با گروهشون میرن همون لوکیشنی که بهشون گفته بودن. تو شلوغیا همان مردی که شناسایی شده بود میخواد اسلحه دربیاره که راسخ میزنه زیر دستش و او فرار میکنه سپس دنبالش میوفتن. او سوار یه تاکسی میشه و با تهدید بهش میگه  که راه بیوفته اما در آخر تصادف میکنن و راسخ با اسلحه میره سراغش و ازش میخواد از ماشین پیاده بشه….

قسمت ۳ مجموعه روز خون

قسمت ۳ مجموعه روز خون

فروشنده و خریدار که همان علیرضا داماد حاج خیری هست به همراه پلیس های قلابی را بردن به بیمارستان. تروریست تو مسافرخانه ریش هاشو میزنه تا قیافه اش تغییر کنه. دختر حاج خیری مدام به علیرضا زنگ میزنه و وقتی میبینه برنمیداره حسابی نگران میشه پدرش زنگ میزنه که یه نفر برمیداره و بهش میگه که علیرضا زخمی شده و تو بیمارستانه او جا میخوره و به پدر علیرضا خبر میده سپس باهمدیگه به طرف بیمارستان راهی میشن. تروریست تو تهران میره پیش همکارهاش و اونا واسش مدارک جدید درست میکنن او بهش میگه دیگه اسمت محمد قاصیه دوبار کربلا رفتی یکبار پاکستان حواست باشه.

یکی از اونا بهش میگه که رفتی شیراز برو به این آدرس یه پسره ست که بساطی داره اینو بده بهش خودش میبرتت جایی که باید بری. علیرضا مشکل جدی نداشته و با اومدن پدر و پدر زنش مرخص میشه. فردای آن روز  ابوبصیر یا همان تروریست با هویت جدید محمد قاصی سوار اتوبوس های شیراز میشه. فاطمه میره پیش راحله همسر راسخ برای چکاب. اونجا راحله بهش میگه که خوب بچه داره کم کم موهاش رشد میکنه گوشش شکل گرفته و دیگه حرفاتو میشنوه میتونی باهاش حرف بزنی و درد و دل کنی فاطمه میپرسه جنسیتش چیه؟ او میگه یه دختر خوشگل مثل خودت فاطما خوشحال میشه و حسابی ذوق داره و میگه من کی میتونم مرخصی زایمان بگیرم؟ او میگه ۸ ماهگی. ابوبصیر به شیراز رسیده و میره به همون آدرس پیش همون دست فروش که عطر میفروشه و بهش شیشه عطریو میده و میگه از این عطر میخوام و باهم رمزی حرف میزنن او بهش یه ادکلن میده.

ابوبصیر میره به پارک و جعبه رو باز میکنه تو جعبه علاوه بر شیشه عطر یه کلید و یه برگه میبینه که با برداشتنش عطرو میندازه دور. همکار راسخ با خانواده اش در حال خوردن شام هستن که یکدفعه یه تیکه از گچ سقف میوفته تو غذا که دخترش میگه پس من الان چی بخورم؟ انها میخندن. بعد از چند دقیقه صاحب خانه اش میاد دم در خانه و بهش میگه که چند ماهه اجاره خونه ندادی او بهش میگه به خدا هنوز بهم حقوق ندادن یکم دیگه صبر کنین بهم حقوق بدن میدم بهتون سپس ماجرای گچ سقف خونه رو میگه که او بهش میگه من به بنا زنگ میزنن فردا بیاد ولی خودت باهاش حساب کتاب کن او قبول میکنه. ابوبصیر به مخفیگاهش رفته و اونجا در حال پر کردن خشاب اسلحه اش هست و خودشو اماده میکنه برای روزی که باید حمله کنه. راسخ با یکی از مأمورها به یک مورد مشکوک بر میخورن که راسخ ازش میخواد اونو تعقیب کنه…

قسمت ۲ مجموعه روز خون

قسمت ۲ مجموعه روز خون

راسخ میره خونه که با دیدن همسرش میگه من تسلیم ببخشید نتونستم بیام همسرش میگه ایندفعه خوب شد که نیومدی، داشتم از درمانگاه بیرون میومدم که یه زن حامله تو این شلوغیا ماشینش گیر کرده بوده و زمان زایمانش رسیده بوده با بدبختی رسونده بودنش به درمانگاه منم مجبور شدم که یه زایمان طبیعی واسش انجام بدم او میگه تو که تو درمانگاه زایمان اونم طبیعی انجام نمیدادی؟! همسرش میگه تو موارد مهم چاره ای نیست. فردای آن روز خانم محمودی میره به هنرستانی که علی اونجا درس میخونه.

مدیر هنرستان از محمدرضا کشاورز دوست علی میخواد تا بره دفترش و ازش میپرسه بعد از مدرسه با علی کجا میرفتین او میگه هیچجا میرفتیم پیش پدرم جوشکاری خانم محمودی بهش میگه لازم نیست بترسی ما فقط میخوایم درباره علی بفهمیم او میگه راسیتش پریروز تو مسیر جوشکاری گفت اینجا آتیش روشن کردن بیا بریم اونجا بعدشم فیلم گرفت گفت بریم مدرسه به بچه ها نشون بدم. محمودی با محمدرضا تو حیاط حرف میزنه و میگه من خاله شم اگه چیزی هست بهم بگو نگرانشم او بهش میگه راسیتش من آدم فروش نیستم ولی یه چیزی دیگه هم هست بهتون میگم اونجا ازم خواست بریم بین مردم شعار بدیم که من گفتم باید برم کارگاه جوشکاری پدرم.

راسخ با همکارش درباره جاهایی که امکان داره بمب گذاری صورت بگیره حرف میزنن. تروریست رفته به تهران و اونجارو میسنجه. علی تو چاهچراغ محمدرضا را میبینه و میره یقه شو میگیره و میگه تو چقدر آمد فروش بودی و نمیدونستم! او میگه من آدم فروش نیستم! علی میگه نیستی و رفتی همه چیزو گذاشتی کف دست خاله ام؟ محمدرضا میگه من چیزی نگفتم سپس علی بعد از کمی بحث کردن باهاش از اونجا میره که خاله اش با دیدنش صداش میزنه اما او بدون اعتنا کردن با ناراحتی و کلافگی از اونجا میره. پسری جوان رفته تو یه طلافروشی تو یه پاساژ که بیرون پاساژ شلوغ شده و اغتشاشگرها ریختن تو خیابون. یکدفعه یه نفر میره داخل مغازه که دوتا پلیس هم دنبالش میرن و به صاحب مغازه میگه به اغتشاشگرها جا میدی بیان پناه بگیرن؟

او میگه من به کسی پناه ندادم خودش اومد الان تو! مأمور قلابی میگه دوربینارو بیار ببینم اگه راست میگی؟ اون مرد میگه با چه مجوزی من بهت دوربینارو نشون بدم؟ و مقاومت میکنه که او به زور ازش میخواد فیلم دوربینای مداربسته رو بهش نشون بده که او میره عقب و آزیر خطر را به صدا درمیاره. یکی از مأمورین آگاهی تو پاساژه که با شنیدن صدا و شلوغی اونجا میره به سمت آژیر که میبینه یکی از مأمورین جلوی یه مغازه وایساده که ازش میپرسه چیشده؟ او میگه قربان صاحب این مغازه به اغتشاشگرها پناه میداد که دارن بهش رسیدگی میکنن او ازش سوالاتی میکنه که او با دستپاچگی جواب میده که لو نره که در آخر میخواد به پلیس آگاهی چاقو بزنه که او با یه حرکت خلع سلاح میکنه همان موقع از داخل مغازه صدای شلیکی میاد و خریداری که واسه خرید طلا تو مغازه بود میوفته رو زمین..

قسمت ۱ مجموعه روز خون

قسمت ۱ مجموعه روز خون

راسخ برای دستگیری فردی مامور گذاشته تا خانه‌ای را زیر نظر داشته باشه. وقتی به اونجا سر می‌زنه مامور بهش میگه که تو ۲۴ ساعت گذشته نه کسی وارد خونه شده نه بیرون اومده راسخ دستور میده تا عملیات را شروع کنند آنها به داخل خانه میرن اما کسی را نمی‌بینند پیرمردی در حال بار زدن ضایعات هست که راسخ قوطی بزرگی نظرش را جلب می‌کنه و ازش می‌پرسه که این قوطی چیه؟ همان موقع فردی از داخل قوطی بیرون می‌پره و فرار می‌کنه راسخ به دنبالش می‌دود که در آخر اون مرد از جلوی مدرسه‌ای رد می‌شد و بچه‌ای را به گروگان می‌گیره راسخ ازش می‌خواد تا بچه را ول کنه و جرمش را سنگین‌تر از این نکنه راسخ به دستش شلیک می‌کنه که اسلحه اش رو زمین میفته و بچه به طرف مادرش می‌رود. همان موقع سیانوری می‌خواد بخوره که راسخ جلوشو می‌گیره و میگه فکر کردی به همین راحتی می‌ذارم بمیری؟ وقتی راسخ اونو دستگیر کرده تک تیراندازی می‌کشتش راسخ کلافه و عصبی میشه.

زن و مردی رفتن به دفتر مشاوره فاطمه محمودی تاز مشاوره بگیرن برای اینکه جر و بحث های زندگیشون کم بشه. راسخ فردی را که بازداشت کرده می‌بره بالا سر جنازه و ازش می‌پرسه که می‌شناستش یا نه اون میگه این ناصره راسخ بهش میگه انقدر مطمئنی؟ نمی‌خوای یکم بیشتر فکر کنی او میگه چند سال هم خونه ام بوده از برادرمم بیشتر می‌شناسمش راسخ میگه حالا که از برادرتم بیشتر می‌شناسیش ابوبصیر هم می‌شناسی؟ اون میگه بهتون گفتم که ابوبصیرو نه دیدم نه می‌شناسم. مافوق راسخ او را سرزنش می‌کنه و میگه چطور تونستی همچین سرنخیو از دست بدی؟ تو می‌دونستی این آدم چقدر مهمه چرا تو موقعیتی قرارش دادی که اونو بکشنش؟ تو آدم کارکشته‌ای هستی سرنخ به این مهمی از دست دادیم چطور گذاشتی همچین اتفاقی بیفته؟ ابوبصیر تو شیراز یعنی یه خطر بزرگ!

تو حرم زنی جلوی فاطمه محمودی را می‌گیره و بهش میگه بدبخت شدم فاطمه بهش میگه چیشده؟ او جواب میده به من به دروغ میگفته که شبا میره باشگاه میرفته تو این شلوغیه و اغتشاشگری‌ها فیلم هم گرفته و برده تو مدرسه به دوستاش نشون داده تا قمپوز در کنه واسشون اگه اخراج بشه من چیکار کنم؟ فاطمه میگه آروم باش من فردا میرم مدرسه‌اش و با مدیرش صحبت می‌کنم الان بیا بریم حرم موقع نماز. عصر یکی از کارکنان درمانگاه میره پیش همسر راسخ و بهش میگه که دکتر سلیمی دکتر شیفت امروز بودن که خارج از شهر هستند و نمی‌تونن بیان او جا می‌خوره و میگه یعنی چی؟ تعهد کاری پس چی میشه؟ اگه اتفاقی برای یه نفر بیفته چی؟ و ازش می‌خواد بهش زنگ بزنه تا باهاش صحبت کنه اما او بهش میگه که در دسترس نیست تا الان چند بار دیگه هم شیفتشونو لغو کردن اگه اجازه بدین نامشو بفرستم به حسابداری دکتر بهش میگه لازم نیست به یکی از دکترهای شیفت بگین بیان جاش. شب وقتی دکتر می‌خواد بره از درمانگاه یک دفعه زنی پا به ماه به اونجا میاد و میگه تو شلوغی‌ها گیر کرده بودم کیسه آبم پاره شده او سریعا به داخل درمانگاه برمی‌گرده و بهشون میگه که اتاق تزریقات را استریل کنند باید بچه را به دنیا بیاره. از طرفی همان شب حاج خیری مراسم خواستگاری دخترشه و قرار می‌ذارن تا تو حرم امام رضا عقد دخترش و علیرضا را بگیرن همگی قبول می‌کنن و خوشحالن….





آیا این خبر مفید بود؟

نتیجه بر اساس رای موافق و رای مخالف

ارسال به دیگران :

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

source

توسط ecokhabari.ir