صفحه اقتصاد –
اولین قسمت سریال نمایش خانگی «بامداد خمار» به کارگردانی نرگس آبیار و تهیهکنندگی محمدحسین قاسمی روز دوشنبه ۲۸ مهر ماه ساعت ۲۰ به صورت اختصاصی از پلتفرم نمایش خانگی شیدا منتشر میشود و پخش آن به صورت هفتگی در این پلتفرم ادامه مییابد.
خلاصه داستان سریال بامداد خمار قسمت اول
سال ۱۳۶۳
سودابه همینطور که با مادرش وسایل سفر رو جمع می کرد درباره ازدوجش صحبت می کرد اما مادرش میگه هم من و هم پدرت بشدت با این ازدواج مخالفیم، سودابه اونقدر ناراحت بود که میگه نمی فهمم چرا یه دختر عاقل و بالغ و تحصیل کرده نمیتونه به شریک زندگیش بگه بله؟ مادرش میگه تو نمیتونی با پسری که دانشگاه رو ول کرده ازدواج کنی، سودابه میگه همایون اگه درسش رو ول کرد بخاطر معرفتش بوده چون خونواده اش لنگ پول بودن، الان قرن بیستمه اما شما با اینکه کتاب می خونید انگار تو عهد برده داری زندگی می کنی، با تموم این خرفها اما مادرش روی حرفش هست که کلا همه چیز خانواده اشون با خانواده اونا فرق داره، سودابه لج میکنه و میگه من با شما نمیام، ما اگه تا هفته دیگه عقد نکنیم اون میره سربازی و ممکنه بفرستنش منطقه، اما مادر همچنان رو حرفش هست و به سودابه میگه یکم شرایط رو درک کنه.
بالاخره پدر میاد و خانواده راهی میشن، سر راه پدر میره دنبال عمه محبوبه، سودابه تو ماشین به مادرش میگه پس چرا قضیه رو به پدر نگفتی، مادرش میگه چون میدونم مخالفه، میگه دخترم رو به پسر سماورساز نمیدم، سودابه میگه مگه عهد قدیمه که هر چی گفتید قبول کنم، اصلا مگه همین عمه با کسی که دوست داشت ازدواج نکرد؟ مادرش میگه باشه پس بذار عمه ات بیاد تو ماشین ازش بپرس هر چی اون گفت قبول، اگه گفت زن پسره بشو باشه اما اگه گفت نه، پاتو از گلوی من بردار، بعد از محبوبه میپرسه آخرین بار کی پسره رو دیدی؟ سودابه میگه سه روز پیش بود فکر کنم، مادرش میگه بابات رفته سراغش بهش گفته دست از سر سودابه بردار، نه خودت رو بدبخت کن نه سودابه رو، خودش تمومش کنه و نذاره پای بابات بیاد وسط وگرنه براشون گرون تموم میشه، پدر میاد و میگه عمه زیر بار نرفت و میگه می خوام بمونم. مجبور میشن بدون عمه راهی بشن، پشت چراغ قرمز سودابه از ماشین پیاده میشه و به سرعت دور میشه، پدر مجبور میشه دور بزنه. سودابه اول میره دم مغازه همایون اما اونجا نبود، بعد میره دم خونه شون، برادرش میگه نیست دو روزه که رفته، سودابه مجبور میشه بره خونه عمه بهش میگه اومدم ببینمتون و پیشتون بمونم. عمه محبوبه میگه بابات زنگ زد یه چیزهایی گفت حدس میزد بیایی اینجا، تلفن رو بده زنگ بزنم دوست بابات تا منوچهر میرسه بهش بگه اینجایی دلش شور نزنه، یه قهوه هم درست کن بیار برام باهات حرف دارم، یه چیزی هم باید از انبار پایین برام بیاری، سودابه میپرسه چی هست؟ عمه میگه جعبه پاندورا، سودابه میپرسه پاندورا چیه؟ عمه میگه پس تو دانشگاه چی به شما یاد میدن، پاندورا اولین زنیه که خدایان یونان باستان اونو به زمین فرستادن، یه جعبه هم بهش دادن اما نمیتونه بازش کنه، پدرم قصه پاندورا رو همیشه ربط میداد به قصه امیرارسلان نامدار، پاندورا زنی بود که زئوس اونو درست کرد و روی زمین فرستاد تا بلای جون بشر باشه، برای پدرم باز کردن در جعبه حکم باز کردن در دروازه سنگستون رو داشت که امیرارسلان بازش میکنه و طلسم میشه، تو قصه هایی که پدرم تعریف می کرد زنها ضعیف بودن و از نظر پدرم زنها تو جعبه در بسته باید میموندن، مادرمم با نداشتن اولاد پسر پدرم رو پنهونی آزار میداد، تو داستان های پدرم در جعبه پاندورا هیچ وقت نباید باز میشد، اون فکر میکرد بیرون مثل شهر سنگستونه و عمارت ما بهشته، سودابه میگه ولی بالاخره یه دختری پیدا شد که در جعبه رو باز کرد، مگه نه؟ عمه میگه هر در بسته ای بالاخره یه روز باز میشه، هر چقدر هم دختر اونور جعبه خوشحال باشه اما دلش میخواد ببینه اونطرف چه خبره، وسوسه میشه دنبال خوشبختی بیشتر بره، وقتی پاندورا در جعبه باز میکنه می بینه هیچی جز بدبختی توش نیست، تمام بدبختی های دنیا مثل دروغ، جنگ، جنایت، خیانت و … همه از توش میریزن بیرون.
یهو آژیر قرمز به صدا در میاد و عمه محبوبه و سودابه مجبور میشن برن زیر زمین.
عمه برخلاف میلش که بخاطر سودابه مجبور شده بود بره زیرزمین، جعبه پاندورا رو پیدا میکنه و قفلش رو باز میکنه، داخل جعبه عکس هایی از پدر و مادرش بود، به سودابه میگه خیلی خاطرش (همایون) رو میخوای؟ اونقدر که قید پدر و مادرت رو بزنی؟ سودابه میگه دست خودم نیست حالم از خودم بهم میخوره که چرا باید یه آدمی رو اینقدر دوست داشته باشم، عمه میگه خدا به دادت برسه دختر. سودابه میگه مامانم گفته هر چی عمه محبوبه بگه، توروخدا حرف آخر رو همین اول بگو و خلاص کن، عمه میگه من چطور میتونم تو زندگی تو قضاوت کنم، من فقط میتونم قصه زندگیم رو بهت بگم.
تهران ۱۲۹۸
جشن چهارشنبه سوری در حیاط عمارت برگزار میشد، واسه پریدن از رو آتیش چند جای حیاط آتیش روشن کرده بودن، محبوبه هم میخواد از رو آتیش بپره، عمه واسه سودابه تعریف میکنه که بهار اومده بود و جنگ اول تازه تموم شده بود، همون جنگی که با خودش قحطی آورده بود،اما ما از هیچی با خبر نشدیم چون ابوی ما بصیرالملک چند تا آبادی واسه خودش داشت، بعد تعریف میکنه که نازنین بانو مادرم دختر یکی از تجار معروف بود، پدرم هم شیفته شعر و ادبیات بود، روسیه تحصیل کرده بود و عاشق اپرا بود، با همه ادبا رفت و آمد داشت، پدرش هم میرزا حبیب خان بزرگ بود، با وجود این وارد کار دولت شد. رسم بود که هر سال بهار همه اهل عمارت جمع بشن و عکس یادگاری بگیرن، ما سه تا خواهر بودیم خجسته ته تغاری بود و خانم جان و آقا جان خیلی به حرفش بودن، خواهر بزرگم نصرت هم خیلی زود شوهر کرد و زن نصیرخان شد، یه روز موقع عکس گرفتن محبوبه نبود، تا دایه میره دنبالش بگه بیاد خانم جان می پرسه عطاالدوله کی قراره برای خواستگاری محبوب بیاد؟ آقاجان میگه به زودی قراره خبر بدن، مادر میگه دخترم رخت و لباس نداره حالا چیکار کنم، مرحمت خانم میگه ماشالله محبوب جونم یه بقچه رخت و لباس داره، مادر میگه رخت خواستگاری فرق میکنه نباید از پیش پوشیده باشه، خیاط سرخونمون هم که مُرد، آخه چه وقته مردنه، آقاجان میگه کشور(خواهرش) خیاط خوبی داره، مرحمت میگه من میرم خیاط رو میارم، مرحمت میره با هزارتا زبونی که میریزه، از کشور خانم میخواد خیاطش رو بده بیاد برای محبوب رخت عروسی بدوزه، کشور میگه بخاطر برادرزاده ام فردا صبح میفرستم بیاد، مرحمت پیغام کشور رو به نازنین خانم میرسونه که بهش گفته با کشور خانم اینقدر سرسنگین نباشه. نازنین به آقاجون میگه من نمیدونم چه هیزم تری بهشون فروختم که هر دفعه میخوان یه دلخوری پیش بیارن منو بچزونن، آقاجان میگه شما اینبار هم خانمی کن و تمومش کن موضوع رو هر چقدر کش بدی بدتر میشه، هر کی گوش رو میخواد گوشواره رو هم میخواد، شما روی چشم من جا داری. بعد به مرحمت میگه آدم هر حرفی رو بازگو نمیکنه.
نازنین خانم و مرحمت میرن بازار تا پارچه برای محبوبه بخرن، بعد از خرید خسته میرسن خونه، محبوبه میاد تا خریدها رو ببینه، پارچه ها رو که میبینه میگه چه خبره؟ مرحمت میگه خیلی خبرا، اونقدر پارچه خریدیم که دیگه همه فهمیدن پسر عطاالدوله میخواد بیاد خواستگاری دختر بصیرالملک، محبوبه میگه حالا این پارچه ها حروم نشه؟ یه وقت دیدی از پسرش خوشم نیومد، مرحمت میگه زبونت رو گاز بگیر شگون نداره این حرفها.
بالاخره انیس خانم خیاط هم میاد و کلی زبون میریزه و تعارف میکنه، انیس خانم میگه دو سه روز طول میکشه من دو دست لباس و یه چادر بدوزم، بهش پیشنهاد میکنن همونجا بمونه تا لباس ها آماده بشه، انیس خانم به شرطی که بچه هاش خبردار بشن قبول میکنه.
محبوبه سوار درشکه میشه تا بره بیرون، انیس خانم میگه اگه میشه سر راه برو دکان نجاری و به شاگرد نجاری سلام منو برسون و بگو به پسر و عروسم بگه من شب پیش شما میمونم، اون منزل ما رو بلده.
محبوبه با درشکه چی راهی دکان نجاری میشه، وقتی میرسه شاگرد نجاری مشغول کار بود، محبوبه یک دل نه صد دل عاشق رحیم شاگرد نجاری میشه.
عمه به سودابه میگه خیلی دوستش داری؟ سودابه میگه اونقدر که هیچ کس درکم نمیکنه، عمه میگه من میفهممت.
درشکه چی رحیم رو صدا میکنه، محبوبه پیغام انیس خانم رو به رحیم میگه و رحیم میگه به روی چشم…
source