صفحه اقتصاد –

سریال تاسیان در ژانر تاریخی عاشقانه در سال ۱۴۰۳ از شبکه خانگی و پلتفرم فیلمیو منتشر می شود، سریال تاسیان به کارگردانی تینا پاکروان و با حضور بازیگرانی چون هوتن شکیبا، بابک حمیدیان، مهسا حجازی، محمدرضا غفاری، مجید یوسفی، رضا بهبودی، نسرین نصرتی، امیرحسین صدیق، پوریا شکیبایی، افشین حسنلو، مهرداد نیکنام، محمد شیری و مائده طهماسبی و… مهران مدیری و محمدرضا شریفی‌نیا تهیه شده است. خلاصه داستان قسمت ششم سریال تاسیان را در ادامه این مطلب می خوانیم.

خلاصه قسمت ۶ سریال تاسیان

 

صبح شیرین می خواست بره دانشگاه می بینه نازی گل‌هایی که امیر آورده بود رو ریخته سطل زباله ، چندتا گل سفیدش رو برمی‌داره و میبره میذاره داخل گلدون، پدرش تو آشپزخونه نشسته بود و جواب صبح بخیر شیرین رو نمیده اما بهش میگه اونقدر برات مهمه که اول صبحی داری به گلهاش سروسامان میدی بعد به من میگی نمی شناسمش، شیرین میگه گل چه گناهی کرده تشنه است. منوچهر میگه امروز هیچ کدوممون بیرون نمیریم می خواهیم مثل قدیم پدر و دختری اختلات کنیم، شیرین میگه نمیشه چون کلاس دارم، اما با اصرار منوچهر مجبور میشه بشینه. منوچهر می پرسه از بچه های دانشگاهه یا استادته؟ شیرین میگه اگه قول میدید آروم باشید می گم بعد همه داستان گرفتنش رو با کمی سانسور تعریف می کنه، منوچهر نگران میشه هول میکنه اما شیرین بهش میگه که دیگه موضوع حل شد، اون کسی که منو گرفته بود اصلا نذاشت من بترسم واقعا آدم حسابی بود، منوچهر میگه حالا ربطش به دسته گل چیه؟ شیرین میگه من براش یه هدیه بردم تشکر کنم اونم برام دسته گل فرستاده. منوچهر عصبانی میشه میگه تو چیکار کردی غلط اضافه کردی؟ شیرین میگه شما بهم یاد دادید آدم باشم. منوچهر میگه از کجا معلوم که برات دام ننداخته من تا تهش رو درنیارم تو هیچ جا نمیری. همون لحظه امیر زنگ میزنه خونه شیرین، منوچهر برمی‌داره، امیر جواب نمیده و قطع می کنه. منوچهر به نازی میگه همه تلفن ها رو جمع کنه بیاره تو اتاقش.

رئیس تو اتاقش می بینه که امیر داره تلفن میزنه، صداش میکنه میگه حالا که از قضیه باخبری بدون یه سفارش گرفتم، بچه ها رو امشب زودتر میفرستم استراحت خودت می مونی تنهایی انجام میدی یه وقت نریزند اینجا. امیر میگه چی به من میرسه؟ رئیس میگه حقوقت رو که می گیری، جا خواب هم که بهت دادم، خودت هم که با اخویت داری با کاغذهای من خلاف می کنی. امیر میگه منت نذار سرم، منم دارم دو شیفت کار می کنم، این کار خطرش برای منه پولش برای تو. شبونه ساواک بریز اینجا برای من خطره. منو هم که بگیرن میای میگی من از هیچی خبر نداشتم کار خودشه بگیرینش. رئیس میگه مملکت داره عوض میشه باید با توده مردم باشیم کنارشون. امیر میگه من از بچگی توده مردم هر طرفی رفتن من یه طرف دیگه رفتم ضرر هم ندیدم. رئیس میگه من نمیدونم تو چرا اینطوری شری، اون چاپچی با انگیزه کتابخون که بابت یه رنگ کتاب کودک تا صبح… امیر میگه خوب شد گفتید کتاب کودک من باید برم یه زنگ بزنم، زندگی سخت شده اون کاری که داری رو بذار تو کشو شب برات انجام میدم.

تو دانشگاه دانشجوها وایستاده بودن و امید درباره اوضاع مملکت صحبت میکرد، مریم از دور نگاه می کرد، بابک میاد بهش میگه می بینی چقدر قشنگ حرف میزنه، مریم میگه نه مثل نادر. بعد از بابک می پرسه که کی داخل این بازی شدی؟ بابک میگه هرچی باشه ما مسلمونیم. امیر از لای درختها این صحنه ها رو می بینه، بعد متوجه میشه یه نفر داره یواشکی عکس میگیره میره ازش می پرسه اونم میگه من دانشجوی عکاسی هستم، امیر میگه پس چرا یواشکی داری عکس می گیری؟ بعد میخواد نگاتیو رو بگیره اما دانشجو فرار میکنه. امیر می بینه دانشجوها زیر بارون در حال خوندن نماز هستند دکتر نجف زاده هم بین اونهاست. 

هما میاد منوچهر بهشون میگه شیرین حق نداره پاشو از خونه بذاره بیرون، شما هم لاپوشانی کن فقط. دختر منو گرفتن تو نباید به من می گفتی؟ به جعفر و نازی هم میگه در رو به روی هیچ کس باز نمی‌کنید.

امیر میره دانشگاه با مریم صحبت می‌کنه و از حال شیرین می پرسه، مریم بهش میگه با کاری که کردید اونو تو دردسر انداختید، دایی ام نمیذاره بیاد دانشگاه. امیر میگه پس درباره من با شما حرف زده، من فقط می خواستم ازشون عذرخواهی کنم بابت نیومدن سر قرار. مریم میگه با اون متنی که نوشتید فکر نمی کنم قصدتون عذرخواهی بوده باشه. امیر میگه من حاضرم برم با پدرشون صحبت کنم. بعد از مریم می پرسه که آیا میدونه شیرین باهاش چیکار داشته، مریم میگه میخواسته ازتون تشکر کنه. امیر میگه بابت دوستاتون نگران نباشید، من هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم فکر کنم تا یکی دو روز دیگه آزاد بشن، فقط اینقدر راحت به رفیقاتون اعتماد نکنید یکی از اونها کلی اراجیف درباره شما گفت که من برگه ها رو انداختمش دور. بعد یه نامه میده به مریم و ازش می خواد به دست شیرین برسونه و بگه اون یه آرتیسته برای یه آرتیست هیچ دری بسته نمی مونه، به نظرم شما هم این کار رو ول کنید همون فقط بنویسید. مریم میگه شیرین اگه پیغامی داشت چطور به شما بگه، امیر میگه من خودم پیداتون می کنم. 

منوچهر با دیدن روزنامه و دیدن حکم اعدام مقربی حالش بد میشه، جمشید میگه من بخاطر شیرین نگرانم تو چرا برزخی شدی حکم خیانتکار اعدامه دیگه. منوچهر میگه تو بخاطر شیرین برزخی چرا بند کردی به من.

تاسیان

مریم میره خونه شیرین، بهش میگه خسرو اومده بود دانشگاه و نگرانت شده بود اولش دیدم شوکه شدم، اما انگار مهره مار داره، قول داد نادر رو آزاد کنه اگه واقعا اینکار رو بکنه من خودم طرفدارشم. شیرین میگه خدا کنه بتونه شاید منم طرفدارش شدم، مریم میگه گفت میخواسته ازت عذرخواهی کنه و بیاد با دایی حرف بزنه. شیرین میگه وای اینکار رو نکنه. بعد نامه اش رو باز میکنه برای شیرین می خونه، همون لحظه شهرام میرسه و میگه هر چی تلفن کردم کسی برنداشت نگران شدم، زنگ زدم از جمشید خان اجازه گرفتم ببرمتون بیرون. مریم به شیرین میگه به نظرم باهاش برو دایی نرم میشه میذاره بیای بیرون. شیرین از این فرصت استفاده میکنه و میره حاضر میشه. 

امیر میره در خونه اشون می بینه پدرش هست میگه اومدم به امید بگم شب بیاد چاپخانه اعلامیه بزنیم، امید تعجب میکنه پدرش میگه بیا برو مادرت رو ببین، امیر میگه باید برم کارگرها رو بفرستم برن برای شب قرق خودمون باشه. امید میگه این یقین سرش به جایی خورده یا یه فیلمی دیده داره برای شما نقش بازی میکنه.

منوچهر میاد خونه جمشید به همه میگه بریم خونه اما هما میگه ما همینجا می مونیم تا جمشید بیاد و ببینه چرا اینکارها رو میکنه. 

امیر میره دم خونه سعید و براش پیغام میذاره ساعت ۱۱ بیاد همون جای همیشگی.

شهرام و شیرین میرن رستوران، شیرین می خواد درباره اون شب صحبت کنه اما شهرام میگه نمیخوام درباره اش حرف بزنم اگه الان اینجا هستم بخاطر اینه که این موضوع و معادله برام حل شده، شیرین میگه برای تو همه چیز با معادله و منطق و ریاضی هست؟ شهرام میگه چون جهان با منطق پیش میره نه با احساس، علم اینو میگه دانش بشری صفر و یک. شیرین میگه یعنی الان من برات یک بودم اومدی اینجا؟ الان اینجایی چون منطقت گفته یا بابام؟ شهرام میگه نه اینبار واقعا خودم اومدم. شیرین میگه دل آدم دلیل و منطق نمیشناسه ما تو نقاشی سیاه و سفید داریم و یک عالمه طیف خاکستری که من و تو و همه آدمهای دنیا رو تشکیل میده، شهرام میپرسه به نظرت من سفیدم یا سیاه یا خاکستری بین سایه ها؟ شیرین میگه سیاه نیستی یه خاکستری سردی؟ شهرام میگه شاید بلد نباشم ولی سرد نیستم شاید هم این تضادمونه که تو رو برام اینقدر جذاب کرده. شیرین میگه تو داری دنبال منطق عشقت می گردی، نگرد عشق منطق نمیشناسه یهو به خودت میای می بینی بدجور گرفتار شدی. 

امیر و امید مشغول چاپ اعلامیه ها میشن، امید گاهی به رفتارهای امیر مشکوک میشه.

منوچهر و هما به بهونه سالگرد ازدواجشون با هم میرن بیرون تا غذا بخورن هما میره دستشویی و یکدفعه نجف زاده میاد منوچهر بهش میگه تو اینجا چیکار میکنی هما ببینه بدبخت شدم سریع از هم جدا میشن. هما میاد و به منوچهر میگه چرا عرق کردی ؟ منوچهر بهش راستش رو نمیگه، هما میگه اگه زن بیاد تو زندگیت میتونم تحمل کنم اما کارهای سیاسیت رو نه. منوچهر از هما بخاطر زندگی که درست کرده عذرخواهی میکنه، هما باهاش درد و دل می کنه که تو این همه سال نتونسته همراهیش کنه و یه حسی بهش میگه که کارهای سیاسی اش رو ول نکرده و ازش میخواد همه کارهاش رو تموم کنه. منوچهر بهش قول میده و بعد بهش کادو میده و سالگرد ازدواجشون رو تبریک میگه و هما میگه تو از اینکار بلد نبودی که، منوچهر میگه از جمشید خان یاد گرفتم. هما با دیدن جواهر داخل جعبه میگه چقدر قشنگه قربون دختر باسلیقه ام برم.

شب امیر به امید میگه کارها رو ادامه بده تا دو ساعت دیگه برمیگرده، یکدفعه در میزنن، هول میکنن سریع همه چیز رو جمع میکنن می بینن پدرش اومده با مادرش ، پدرش میگه سر کوچه پر از ماموره ، رئیس رو هم گرفتن. امیر متوجه نقشه رییسش میشه و سریع در رو قفل می کنن و همه چیز رو جمع می کنن، همینطور مشغول بودن یکدفعه در میزنن، امیر به امید اعلامیه ها رو میده که از تو حیاط فرار کنه، امیر مجبور میشه در رو باز کنه، مامورها میریزن تو.



source

توسط ecokhabari.ir