صفحه اقتصاد –

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه اقتصاد خلاصه داستان قسمت ۴۴ سریال سوجان را برایتان آماده کرده ایم. این سریال روایتگر زندگی در سال‌های ۱۳۱۰ تا ۱۳۵۷ است و با محوریت شخصیت مقاوم زن ایرانی و اهمیت نهاد خانواده ساخته می‌شود. قصه بیشتر بر پایه زندگی سوجان، دختری گیلانی است که در همین دوران بخش‌های مهمی از تاریخ معاصر ایران و گیلان هم روایت می‌شود. این سریال که بیش از ۶۰ قسمت آن تهیه شده، روی آنتن می‌رود، عنوان شده بود این سریال در پنج فصل و تقریبا ۳۰۰ قسمت ساخته می‌شود. این سریال هرشب رأس ساعت ۲۲:۱۵ بر روی آنتن یک سیما می رود.

خلاصه داستان قسمت ۴۴ سریال سوجان

مادرجون برای سوجان ادامه داستانو تعریف میکنه “طبیب برای مداوای یوسف و مراد رفته پیششون و بعد از مداواشون برمیگرده. مباشر متوجه میشه که طبیب رفته بوده پیش یوسف و مراد به خاطر همین میره پیششو بهش میگه که میدونم رفتی و با بانو و امیر ملاقات کردی اگه تا ۱۰ روز دیگه با ما همکاری کردی پای قشون حکومتی باز نمیشه که تر و خشک باهم بسوزن! خان کمر بسته اونارو بکشه! طبیب میگه ولی من اونارو ندیدم و زیربار نمیره مباشر حرفشو تکرار میکنه که طبیب میگه پس باید سعی کنم باهاشون ارتباط بگیرم. یوسف و مراد میرن پیش بی بی تی تی و ازش سراغ امیر و بانو را میگیرن. امیر خودشو نشون میده و میگه بیاین اینجا انها بهش میگن که طبیب گفت میخواد باهات ملاقات کنه حرف مهمی انگار باهات داره سپس به کمک آنها امیر میره به مطب طبیب اونجا طبیب حرف های مباشرو بهش میزنه که امیر میگه من چجوری میتونم بهش اعتماد کنم؟

گیریم که من و بانو رفتیم اونجا تفنگمونم به عنوان تسلیم دادین از کجا معلوم مارو نگیره؟ اگه رو حرفش نموند چی؟ طبیب میگه به نظرم واسه خودش بد میشه دیگه کسی به حرف خان گوش نمیده دیگه، امیر میگه باید بهش فکر کنم و میره. او با بانو درمیون میزاره و بانو دلش روشنه میگه انگاری داره همه چیز کم کم جفت و جور میشه امیر میگه تو اینجوری فکر میکنی؟ او تأیید میکنه سپس میره به بی بی تی تی کمک کنه.” سهراب و جاوید رفتن به خونه اسفندیار و آماده اش میکنن سوجان میره اونجا و بعد از سلام و احوالپرسی میگه چخبره؟ آنها میگن میخوایم ببریمش گل تپه اونجا باهامون کار کنه سهراب میگه اونجا یه هوایی میخوره بهش حال و هواش عوض میشه سوجان تشکر میکنه و میگه مراقبش باشین سپس آنها راهی میشن و میرن. قربان با مادر و پدرش در حال رفتن به شهر هستن که ماشین خراب شده و قربان در حال تعمیرشه و با پدرشم حرف میزنه که من چجوری به سوجان بگم؟

اسکندر میگه باید بری رک و راست حرفاتو بزنی اینجوری نمیشه باید زودتر تکلیف مشخص بشه! قربان میگه باشه ولی خیلی سخته! آنها به شهر رسیدن و مادر قربان بعد از عوض کردن لباس هاش میره پیش ثریا خانم که او با دیدنش میگه ناراحتین چیزی شده؟ او اول میگه نه اما وقتی ثریا اصرار میکنه که بگه او میگه آره خوب ناراحتم چرا دروغ بگم ناراحت سوجانم ایشالله اونم خوشبخت بشه و روی خوش زندگی بهش نگاه کنه ولی خوب حق بدین دیگه خیلی سخته گفتنش! ثریا جا خورده و میگه هنوز نگفتین؟ او میگه نه به این راحتی نمیشه یکدفعه گفت که کم کم پیش بردیم ولی سری بعدی که بریم همه چیزو میگیم تا تموم بشه بره پی کارش. ثریا میگه خیلی خوب ولی زودتر تموم کنین بگین.

او بهش میگه ولی ما دیگه سخته اونجا بمونیم همه اهالی بد بهمون نگاه میکنن آه و نفرینشون میگیره گردنمونو باید از اونجا بیایم بیرون ثریا میگه خیلی خوب بیاین شهر میگم بهتون کمک کنن یه خونه پیدا کنین او تأیید میکنه و میگه منم حرفم همینه به اسکندر میگم تمام اموالمونو بفروشیم بیایم اینجا تو شهر یه خونه ای اتاقی اجاره کنیم زندگی کنیم شما میتونین برای اسکندر کار خوب جور کنین؟ حتی من و دخترمم میتونیم کار کنیم ثریا از خواسته ها و حرف هاش کلافه میشه میگه خیلی خوب شما اول کارو زودتر تموم کنین بعد. قربان و طلا بیرون تو ایوان وایسادن و باهم در حال حرف زدنن. طلا به قربان میگه که من وقتی بشه ۵۰ ساله ام تو میشی تازه ۴۰ و اول چل چلیته! به اینا فکر کردی؟ من نمیتونم فکر نکنم، قربان باهاش حرف میزنه و میگه که به این چیزا اصلا فکر نکن طلای من از ارزشش کم نمیشه تو طول زندگی و با گذر عمر چه بسا باارزش‌تر هم میشه و بهم ابراز احساسات میکنن و با حالی خوب و خوش به داخل میرنو

طلا اجازه میگیره که با قربان برن بیرون شام بخورن مادر قربان میگه دوتایی؟ هنوز نامحرمن که! اما آنها میرن و اسکندر زیبایی آروم میکنه و میگه که یکم مدرن فکر کنه. فردای آن روز سوجان سر کلاس درس تو مدرسه ست که معلم میره پیشش و میگه قربان اومده باهات کار داره سوجان میگن بهش بگین این درس تموم بشه بعد میرم پیشش. بعد از تموم شدن درس سوجان میره پیش قربان و او بهش میگه بریم رعنارو بزاریم خونه بعد بریم شهر به غذای خوب بخوریم و حرف بزنیم که کلی حرف دارم باهات سوجان قبول میکنه. آنها سوار ماشین آخرین مدل میشن و میرن سمت خونه. انیس میره پیش مینا و بهش میگه که پرویز خان گفت ۱۰ دقیقه دیگه چای ببری مینا میگه باشه میگم ببرن انیس میگه نه خواست خودت ببری و میره مینا تو فکر میره… 

 

بیشتر بخوانید:



source

توسط ecokhabari.ir